ديگر نه اشكم را خواهي ديد و نه خورد شدنم را...خدا...من...تو... حافظ....خداحافظ!

راز زندگی این است.....
همچون بيد خم شو و چون بلوط مقاومت كن.
انعطاف در عین اقتدار.....

طعم تلخ قهوه
پکهای عمیق و با فاصله به سیگار
یک نگاه سرد و آرام ... خیره به خالی پر از دود اتاق
و صفحه برفکی تلویزیون قدیمی همراه با خشی خشی بم...
تکمیل میشود خواب آلودگی روزهای من ...
چقدر وقت دارم ... به هیچ چیز ... فکر نکنم

هوای اینجا بدجور دو نفره است...
ولی یک نفر جایش خالیست...

اگر درد داری ...
تحمل کن ...
روی هم که تلمبار شد ...
دیگر نمی فهمی کدام درد از کجاست. ..!!
کم کم خودش بی حس میشود ....!

موهایم را
آنقدر کوتاه میکنم
تا خاطره انگشتانت را
از یاد ببرند ...
دیری نمی پاید،
خاطراتت
دوباره می رویند .. !!

به سلام ها دل نمی بندم
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام به تکرار یکنواخت دوری و دوستی خورشید و ماه

چه اصراری است ؟!
من که می دانم ، تو هم می دانی
می دانی با تلقین دوست داشتن نمی شود کسی رو دوست داشت
ساده باش ، مــــرد باش و باور کن چیزی که
در وجودت نداری برایِ من ...

اگر روزی عاشق شدی ...
قصه ات را برای هیچکس بازگو نکن ...
این روزها چشم حسودان به دود اسپند عادت کرده ..!

می خواهم " ذره ذره " داشته باشمت
اما
برای همیشه
همینقدر که سایه ات بر تنهایی ام باشد
کافیست
... ..."خورشید" نمی خواهم
تو را پنهان می خواهم
برای خودم
تنها برای خودم

نتـــــــــرس . . .
اگـــــــر همــــــــ بخـــــواهمــــــــ
از ایـــن دیــــــــوانـه تـر نمیــشومـــــــــ !
گفـــــته بودمــــــــ بی تـــو سخــــت میگــــــذرد بـی انـصـافــــــــ !
حـــــرفمــــــ را پس میگــیرمـــــــــ
بــی تــــــو انگـــــــار اصـلا نمـیگــــــذرد!

و من به اندازه ي تمام تن ها تـــنــــهــــــایم!

خوشــبختی هایم را
با عجله در ســرنوشــتم نوشته بودند
بد خط بود ،
روزگــار آنها را نتوانست بخواند ... !

بسیار خوب، حق با تو .... !
مـن بـــه تــــو نـمیـــام !
امـا تـــو بـه خـودت بیـا !

کـاش مـی فـهـمیـدی
قـهـر میـکنم
تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری
و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى
هـر طور راحـتـى ..

کسی چه میداند امروز چندبار
فرو ریختم از دیدن کسی که شبیه
به تو بود، تنها لباسهایش...!!!

دل را
بد نام نکنیم
آنچه بعضی ها در سینه دارند
کاروان سراست نه دل ...!

آنان سجاده ها را آتش میزنند
و اینان بت ها را میشکنند . . . .
غافل از اینکه . . . .
خدا همانست
که بر لبان یک قمارباز در حال باختن جاریست...!

شايد اين جهان مكث قصه گو باشد،
ميان يكي بود...
يكي نبود...

و عشق
قیچی شد !
وقتی تو سنگ شدی
و من کاغذی بی رنگ . . . !

گاهی باید آرزوهایت را مثل قاصدک بگذاری
کف دست و بسپاریشان به دست باد
تا بروند و سهم دیگران شوند..

کـــجا ایــستــاده ای؟
.
.
.
.
... .
چــگونــه اســت
بــاد از هـــر جــهتـی کــه مــیوزد
عــطـر تــو را بــا خــود دارد؟
تـــو نــرفــته ای
مــیـدانم .
از جــایی در هــمیـن نـزدیکی
مــرا نـگاه میــکنی
فــقـط مــن نـمیبــینـمت . !!!

ای کاش گذر زمان در دستم بود ،
تا لحظه های با تــو بودن را آنقدر طولانـــی میکردم که
برای بـی تو بودن وقتی نمی ماند . . . !

مستقل ترین زن جهان هم که باشی...
وقت هایی هست...
که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد...
که آرام رانندگی کنی ...
و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی...
مسافر ترین زن دنیا هم ...
دست خطی می خواهد که بنویسد برایش...
" زود برگرد "...
طاقت دوری ات را ندارم...

مے پسـندم پاییـز را
که معافـم مے کنـد
از پنـهان کردن ِ
دردے(!) که در صـدایم مے پیچـد ُ
اشکے(!) که در نگاهـم مے چرخـد ؛
آخر همه مـے داننـد
سـرما (!) خورده ام !! ...